تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
اس ام اس
و آدرس
asresms.LXB.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
سالها پيش كه من به عنوان داوطلب در بيمارستان كار ميكردم، دختري به
بيماري عجيب و سختي دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندش انتقال كمي از خون
خانوادهاش به او بود. او فقط يك برادر 5 ساله داشت. دكتر بيمارستان با
برادر كوچك دختر صحبت كرد. پسرك از دكتر پرسيد: آيا در اين صورت خواهرم
زنده خواهد ماند؟ دكتر جواب داد: بله و پسرك قبول كرد. پسرك را كنار تخت
خواهرش خوابانديم و لولههاي تزريق را به بدنش وصل كرديم، پسرك به خواهرش
نگاه كرد و لبخندي زد و در حالي كه خون از بدنش خارج ميشد، به دكتر گفت:
آيا من به بهشت ميروم؟ پسرك فكر ميكرد كه قرار است تمام خون بدنش را به خواهرش بدهند
سگ باهوش
قصاب با ديدن سگي که به طرف مغازه اش
نزديک مي شد حرکتي کرد که دورش کند اما کاغذي را در دهان سگ ديد .کاغذ را
گرفت.روي کاغذ نوشته بود " لطفا ۱۲ سوسيس و يه ران گوشت بدين" . ۱۰ دلار
همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود سوسيس و گوشت را در کيسه اي گذاشت و
در دهان سگ گذاشت .سگ هم کيسه راگرفت و رفت . قصاب که کنجکاو شده بود و از
طرفي وقت بستن مغازه بود تعطيل کرد و بدنبال سگ راه افتاد . سگ در خيابان
حرکت کرد تا به محل خط کشي رسيد . با حوصله ايستاد تا چراغ سبز شد و بعد از
خيابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ايستگاه اتوبوس رسيد
نگاهي به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ايستاد .قصاب متحير از حرکت سگ منتظر
ماند . اتوبوس امد, سگ جلوي اتوبوس امد و شماره انرا نگاه کرد و به
ايستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدي امد دوباره شماره انرا چک کرد
اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالي که دهانش از حيرت باز بود سوار
شد. اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بيرون را تماشا مي
کرد .پس از چند خيابان سگ روي پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس
ايستاد و سگ با کيسه پياده شد.قصاب هم به دنبالش. سگ در خيابان حرکت کرد تا
به خانه اي رسيد .گوشت را روي پله گذاشت و کمي عقب رفت و خودش را به در
کوبيد .اينکار را بازم تکرار کرد اما کسي در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه
باغ رفت و روي ديواري باريک پريد و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند
بار به پنجره زد و بعد به پايين پريد و به پشت در برگشت. مردي در را باز
کرد و شروع به فحش دادن و تنبيه سگ و کرد. قصاب با عجله به مرد نزديک شد و
داد زد :چه کار مي کني ديوانه؟ اين سگ يه نابغه است .اين باهوش ترين سگي
هست که من تا بحال ديدم. مرد نگاهي به قصاب کرد و گفت:تو به اين ميگي باهوش
؟اين دومين بار تو اين هفته است که اين احمق کليدش را فراموش مي کنه !!!
نتيجه اخلاقي : اول اينکه مردم هرگز از چيزهايي که دارند راضي نخواهند بود. و دوم اينکه چيزي که شما انرا بي ارزش مي دانيد بطور قطع براي کساني ديگر ارزشمند و غنيمت است . سوم اينکه بدانيم دنيا پر از اين تناقضات است. پس سعي کنيم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم
راه بهشت
مردي با اسب و سگش در جادهاي راه
ميرفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظيمي، صاعقهاي فرود آمد و آنها را
کشت. اما مرد نفهميد که ديگر اين دنيا را ترک کرده است و همچنان با دو
جانورش پيش رفت. گاهي مدتها طول ميکشد تا مردهها به شرايط جديد خودشان
پي ببرند. پيادهروي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق
ميريختند و به شدت تشنه بودند. در يک پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي
ديدند که به ميداني با سنگفرش طلا باز ميشد و در وسط آن چشمهاي بود که آب
زلالي از آن جاري بود. رهگذر رو به مرد دروازهبان کرد: «روز به خير،
اينجا کجاست که اينقدر قشنگ است؟» دروازهبان: «روز به خير، اينجا بهشت است.» - «چه خوب که به بهشت رسيديم، خيلي تشنهايم.» دروازهبان به چشمه اشاره کرد و گفت: «ميتوانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان ميخواهد بوشيد.» - اسب و سگم هم تشنهاند. نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حيوانات به بهشت ممنوع است. مرد
خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. از
نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اينکه مدت درازي از تپه بالا
رفتند، به مزرعهاي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازهاي قديمي بود که
به يک جاده خاکي با درختاني در دو طرفش باز ميشد. مردي در زير سايه
درختها دراز کشيده بود و صورتش را با کلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده
بود. مسافر گفت: روز به خير مرد با سرش جواب داد. - ما خيلي تشنهايم.، من، اسبم و سگم. مرد به جايي اشاره کرد و گفت: ميان آن سنگها چشمهاي است. هرقدر که ميخواهيد بنوشيد. مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگيشان را فرو نشاندند. مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتيد، ميتوانيد برگرديد. مسافر پرسيد: فقط ميخواهم بدانم نام اينجا چيست؟ - بهشت - بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است! - آنجا بهشت نيست، دوزخ است. مسافر حيران ماند: بايد جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود! - کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا میمانند...